مظنون

حسين نير

مظنون


حسين نير

اواخر پائيز سال 1323 بود. يكسال بود كه مرز ايران و شوروي در باجگيران دوباره باز شده بود و رفت و آمد جريان داشت. هر كس ميتوانست براي مبادله كالا به آن طرف مرز برود و بماند و برگردد. بعضي ها بخصوص با شهرهاي مرزي شوروي يعني عشق آباد، بخارا، سمرقند، لنين آباد تا تاشكند معامله حتي طرف حساب تجاري داشتند.
خان بابا جواني 29 ساله، چابك، جسور و ماجراجو بود. بازرگان و اهل باجگيران بود. در داخل ايران با قوچان و در خارج با عشق آباد معامله داشت. گاهي براي شريك تجاري اش در عشق آباد كالا مي فرستاد و گاهي كالايي را همراه خود مي برد و از آنجا به گردش در خاك شوروي مي پرداخت، قبلاً تا مسكو پيش رفته بود. اين بار قصد داشت بعد از فروش جنس خود در عشق آباد از بخارا ديدن كند. سمرقند و بخارا را نديده بود ولي مورد علاقه اش بود.
خان بابا دو روز در عشق آباد مهمان بود. روز سوم قصد بخارا كرد. در راه با يك جوان روسي بنام ايوان آرتميچ آشنا شد. بعد از رسيدن به بخارا همراه ايوان به گردش در شهر پرداخت. ايوان او را به لوبيانكا ميداني در مركز شهر برد. ايوان و خان بابا، كواس (1) زيادي خوردند و مست شدند. بعد خان بابا از ايوان جدا شد و تنهايي در خيابان براه افتاد. نزديك ايستگاهي در خيابان وارواركا مورد سوء ظن پليس مخفي واقع شد.
پليس ها دو نفر بودند. رفيق واسيلي ولكف و رفيق فئودور ليخاچف. او را به اداره پليس بردند. در اداره پليس اول واداشتند صورتش را با آب سرد بشويد تا مستي از سرش بپرد.
خان بابا صورتش را شست. حالش خوب بود ولي از اين كه مزاحمش شده بودند نگران بود.
مأموران بازجوئي خود را شروع كردند. اسم، فاميل، مليت، تاريخ خروج از مرز، شغل، علت مسافرت، اجناسي كه با خودآوردي، به چه كسي دادي؟...
به طور قطع خان بابا، براي همه اين پرسش ها، پاسخ مناسب داشت ولي رفقا سادگي مسأله را دليل پنهان بودن كاسه اي زير نيمكاسه مي دانستند،
چون خان بابا علت موجهي براي آشنايي با همسفرش ايوان و گم كردن او نداشت و همين باعث مي‎شد گمان كنند رابطي است براي يك كار غيرقانوني و احتمالاً اسمش مستعار و مداركش جعلي است.
مأموران حدود 2 ساعت تمام با خان بابا كلنجار رفتند. اول در نهايت ادب و خوشرويي برخورد كردند. سيگار و چاي به او تعارف كردند. بعد كه به تدريج از بازجوئي خسته شدند لحن كلامشان تندتر شد و چون ديدند كه هيچ سر نخي به دست نياورده اند فكر كردند خوب است از رفيق استنكا رازين كمك بگيرند. اتفاقاً در همين موقع رفيق رازين با آنها تماس گرفت. تلفني قضيه را به او گفتند و او خود را به اداره كميسري رساند.
خان بابا از پشت پنجره متوجه ورود استنكا به محوطه شد. دو بازجوي ديگر پشتشان به پنجره بود. استنكا بايد از اتاقي رد مي‎شد و بعد وارد اين اتاق بشود. در اتاق اول كلاه، چتر و شال گردن خود را سر چوب لباسي آويزان كرد و بعد وارد اتاقي كه خان بابا و مأموران بودند شد. رفقا او را كنار كشيده يكبار ديگر خلاصه اخبار را به او گفتند. رفيق رازين مطمئن بود كه فرد بازداشت شده دستش در كار قاچاق و جاسوسي است. بدش نيامد كه امتياز تنظيم پرونده و اقرار متهم را از آن خود كند. مسلماً در ارتقاء او بي‎تأثير نبود.
رفيق رازين خيلي زود سر اصل مطلب رفت: اسم، محل تولد، تعداد دفعاتي كه به خاك شوروي وارد شده ايد، اولين بار، آخرين بار قبل از دستگير شدن، نوع كار، محل معامله و مبادله كالا، علت ترك عشق آباد و آمدن به بخارا، همسفر، آشنايي قبلي، آدرس ايوان، مقدار پول، علت آوردن اينهمه پول تا اينجا، دليل علاقه به بخارا، آشنايان در مسكو!...
بيشتر پرسشها تكراري بود ولي رفيق فكر مي كرد شايد جواب متضاد، اگر پيدا شود، سر نخ خوبي است. رفيق كميسر بعضي از اين جوابها را در كنار هم شكل مي داد و نتيجه گيري مي كرد، امكان نداشت اشتباه كند. هر چند كه سعي مي كرد به زور و فشار متوسل نشود ولي كمتر خاطي مي توانست از ديد نافذ و جمع بندي او بگريزد.
لحن رازين ناگهان عوض شد و گفت:
ـ «راستش را بگو، كمكت مي كنم به كشورت برگردي، البته به شرط اينكه راس بگي و تعهد بدي ديگه به شوروي نيايي». خان بابا دوست نداشت از چيزي كه حق طبيعي خود مي دانست، يعني حق مسافرت آزاد و ديدن سرزمين شوروي محروم شود، لذا فكر كرد راست گفتن حرفي است، كه خوب، راست گفته ام، ولي قبول و تعهد باز نگشتن چرا؟
لحن كلام رازين به تدريج تندتر شد. نمي خواست خشونت كند، آنهم با يك غريبه. گوش خان بابا را مثل بچه ها كشيد و گفت:
ـ « ما وقت زيادي نداريم صرف اشخاص مشكوك، قاچاقچي و جاسوس بكنيم. كاري نكن كه مجبور به خشونت بشيم يا بدون قرار توروتو هلف دوني بندازيم. رؤساي ما از ما سخت گيرترند.»
خان بابا فكر كرد.
چون روي دو كلمه تكيه كرد پس فكر مي كند من يا قاچاقچي هستم يا جاسوس. لذا گفت:
ـ «منهم براي گردش آمده ام و وقت زيادي براي ماندن در اينجا و پاسخ به پرسش هاي تكراري ندارم.» كميسر از اين حاضر جوابي او خوشش نيامد. چيزي در گوش رفقا گفت و آمد نشست مشغول سيگار كشيدن شد. دوباره
نوبت بازجويي توسط آن دو نفر شد. آنها قبل از كميسر شانس خود را امتحان كرده بودند. حالا تجربه رفيق كميسر را هم پيش رو داشتند. چيز جالب يا تازه اي به فكرشان نرسيد. فقط به خسته كردن خان بابا اكتفا كردند.
خان بابا در تمام دفعات يك جور حرف زد. چيزي به اسم مستي در سر نداشت ولي سرش گيج و منگ شده بود. پيش چشمش سياهي مي رفت. معده اش قور قور مي كرد. آدمي با آنهمه پول و امكانات حالا دلش براي يك پيروك(2) يك چتول ودكا يا شراب كواس لك زده بود. بدتر از همه اين كه خسته بود و خوابش مي‎آمد. حاضر بود همه پولش را بدهد، از همه خوردني و نوشيدني ها چشم بپوشد. به شرط آنكه بگذارند چرتي بزند.
كم كم چرت از سرش پريد، تصميمش را گرفت. هر چه باداباد، در پاسخ آخرين سئوال كميسر كه:
«از ايران همراه خود چه آوردي؟» گفت:
«يك چمدان»
«در چمدان چه بود؟»
«ترياك»
رفيق كميسر و رفقاي ديگر چشمشان از خوشحالي برق زد، مي نمود كه زحماتشان به نتيجه رسيده و موفق شده اند.
«خوب، ترياك براي كه بود؟»
خان بابا با لبخند معني داري گفت:
«كه شما نمي‎دانيد؟»
«نه كه نمي‌دانيم»
«من قربان چمدون رو تحويل خود شما دادم».
«به من؟»
«بله!»
«دست از مسخره بازي بردار، ديوانه شده اي؟»
«هيچ هم مسخره بازي در نياورده‎ام.»
ولكف و ليخاچف باورشان نشد. حدس زدند كه خان بابا دروغ مي گويد. بعد خان بابا در مقابل خندة تمسخرآميز كميسر رازين گفت:
«قربان چرا حاشا مي كنيد؟ من چمدان رو اول دروازه ته‌ورسكيه به شما تحويل دادم.»
ليخاچف نگاهي به ولكف انداخت. نگاهي هم به متهم. حالت جدي و معصوم متهم قدري او را نسبت به رازين مشكوك كرد. به نظر ليخاچف اضطراب رفيق كميسر دليل داشت، يادش آمد وقتي كه وارد شد و چشمش به خان بابا افتاد رنگ از رويش پريد. رفيق كميسر رو به خان بابا گفت:
«ميدوني كه اگر همچو اتهامي ثابت بشه من اعدامي هستم و اگر ثابت نشد تو اعدامي هستي؟»
«بله ميدونم»
«حاضري فردا در دادگاه عين همين حرفا رو تكرار كني و جواب دادستان و كميسرياي عالي رو بدي؟»
«حاضرم، بلكه منتظرم»
«پس اعدامت حتميس.»
«خواهيم ديد، من آب از سرم رد شده، همه چيزو اعتراف مي كنم، تازه ميگم اين بار اول نبود، بار سوم بود كه شما جنسارو تحويل گرفتيد.»
رفيق كميسر كمي مضطرب شد. گفت:
«براي اين ادعات دليل و نشوني يا شاهدي داري؟»
«شاهد نه ولي نشوني زياد دارم. شما با يك شال گردن قرمز رنگ كه دو سر اونو زير پالتوي سورمه اي تون كرده بوديد، با يك كلاه لگني قهوه‎اي رنگ كه لبه‎اش رو چشمتون بود، با يك چتر سياه با دسته قهوه‎اي كه رگه‎هاي سفيد رو دسته اش داشت آمديد، چمدون رو گرفتيد، بعد با دست چپ پول را كف دست من گذاشتيد. بعد هم آن طرف خيابان سوار درشكه شديد رفتيد.»
اين بار ليخاچف و ولكف هر دو بهم نگاه كردند، تمام نشانه‎هايي را كه متهم داد درست بود، مو به مو. رفقا شك نكردند كه سر و سري در كار رفيق كميسر است. نگاهي به كميسر انداختند. اضطراب كميسر كامل شد. رنگش را باخت. به لت و پت و التماس افتاد:
«مرد، دست بردار، تو از كجا منو مي‎شناسي؟، چه دشمني با من داري؟ درسته كه زبون ما رو خوب ميدوني ولي اهل شوروي نيستي و فرضاً كه مرا بشناسي و باهام دشمني داشته باشي، هدفت از اين كار چيه؟»
حالا خان بابا سوار بود. كميسر را به دست و پا و خواهش انداخته بود. اگر اين قضيه كش پيدا ميكرد كميسر چطور مي توانست خود را خلاص كند؟ انكار او چه فايده داشت؟ وقتي دليلي را مكفي بدانند، اقرار الزامي نيست. تازه انكار به شدت مجازات اضافه مي كند. گيرم متهم را اعدام كنند، او هم وضع بهتري نخواهد داشت. حتي اگر جرم ثابت يا اعدام نشود باز جاي او در اردوگاه كار اجباري و در بهترين شرايط منتظر خدمت شدن است.
ولكف و ليخاچف در اين فكر بودند كه چطور حساب خود را از رييس جدا كنند. براي آنها هم خوب نبود كه مدت ها همكار خوش خدمت، همچو رئيسي بوده اند. وقتي رئيسي تو زرد از آب در بيايد تمام سابقه خدمت مرئوس هم به نوعي زير سئوال مي‎رود. هر دو رفيق يك فكر داشتند. سعي به اينكه همه حركات و رفتار و آمد و شدهاي مشكوك گذشته رئيس را بياد بياورند و در صورت لزوم شهادت بدهند.
كميسر به عنوان آخرين اخطار يا خواهش به خان بابا گفت:
«دليل دشمنيت رو با من بگو تا بگذارم بري، كاري باهات ندارم»
خان بابا پيروز شده بود. ادامه بازي خطرناك بود. دستش بند مي شد، لذا گفت:
«الآن حدود 5 ساعته كه منو نگه داشتين، هر چه پرسيديد راست گفتم، مدرك و آدرس دادم، دليل آوردم، قسم خوردم، چند بار تكرار كردم، اصلاً اهميت نداديد، توجه نكرديد، باز سر حرف اول خودتون بوديد كه راستش رو بگم. شما پنج ساعت منو بازجويي كرديد، عذاب داديد، تحت فشار قرار داديد حتي تهمت قاچاقچي گري و جاسوسي به من زديد. حالا ديديد كه تهمت زدن چقدر بده؟ خودتون كمتر از نيم ساعت در مظان تهمت من واقع شديد، ديديد كه چه لحظاتي بر شما گذشت؟»
گويي كميسر از بابت كار خود پشيمان و تنبيه شده، با معذرت خواهي خان بابا را آزاد كرد.

(1) كواس KVASS نوشابه‎اي روسي است. از تخمير گندم يا جو و يا عصاره انواع ميوه هاي بوته اي و غيره بدست مي آيد
(2) پيروك نوعي نان شيريني كلفت و ترد است كه با گوشت يا مربا و غيره پخته مي شود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30232< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي